مرد مدام به ساعت مغازه اي كه جلويش نشسته بود نگاه مي كرد عقربه هاي ساعت  خيال نداشتند حركت كنند ساعت 10.45 شب را نشان مي داد پاهايش بي حس بودند نمي خواست به خانه برود مانده بود ميان افكارش. حتي صداي دختر بچه اي را كه چند بار گفت آقا روروكم را از زيرپايتان ميديد، نشنيد كه با نهيب پدر دختر به خود آمد: آقا ببخشيد حواسم نبود مرد جاي پسر اش را داشت با تلخي گفت آخه پير مرد شب جلوي مغازه نشسته اي كه چه شب عيدي بلند شو برو خونه پيش زن وبچه ات پيرمرد ديگر صدا غرغر كردن مرد را نمي شنيد حتي دختر را كه رفت و از پشت اش روروك اش را برداشت نديد به دختري كه در خانه منتظراش بود فكر ميكرد. و به چيزي كه  صبح ازش خواسته بود . سر پا ايستاده بود دوباره برگشت و به ساعت نگاه كرد 10.53 يك لحظه فكر كرد عقربه ها تكان نمي خورند زمان برايش ايستاده بود. ولي مردم با جنب و جوش عجيبي از كنارش رد ميشدند . دختر و پسر جواني با خنده از كنارش رد شدند پسر طوري مي خنديد گويي از روي ناچاري است. دو بسته بزرگ دست اش بود و به حرف هاي دختر سر تكان مي داد و مي خنديد .

مغازه بغلي لوازم شب عيد مي فروخت تشت هاي ماهي را تا وسط پياده رو آورده بود ماهي ها براي نفس كشيدن تقلا ميكردند پسري نشسته بود و با ولع به ماهي ها نگاه ميكرد مثل اينكه دنبال چيزي بگردد مدام چشم اش را از تشتي به تشت ديگر مي انداخت. پير مرد بدون نگاه كردن به ساعت  به راه افتاد راه زيادي تا خانه بود و حتما تا رسيدن اش به خانه بچه ها مي خوابيدند. توي دست كيسه اي داشت پر از خنزر پنزر كه نمي دانست به چه درد اش مي خوردند. كفشهايش را از پشت بريده بود تا پا ها يش را اذيت نكند آخر كفش هاي خود اش نبود و به پاهايش كوچك بودند.كت سياه بزرگي تنش كرده بود از عقب كه نگاه ميگردي سر اش ديده نميشد چون گوز در آورده بود و سر اش به جلو خم شده بود لنگ لنگان راه مي رفت كيسه اش در ازدحام جمعيت به اين طرف وآنطرف ميخورد گويي هدفي براي رفتن نداشت از سر خيابان اصلي به كوچه پيچيد سه پسر جلوي ماشين گرانقيمتي ايستاده بودند و سيگار ميكشيدند دست يكي شان  سگ كوچكي بود كه  هي مي بوسيد و چيز هايي ميگفت سگ موي سفيد برفي و چشمان سياه گردي داشت و از دهانش اب سرازير شده بود از كنارشان رد شد سگ واق واقي كرد و زوزه اي كشيد. وارد خياباني شد كه آن طرف خيابان به كوچه اي كه خانه اش در آن بود مي رسيد . فكر اش را جمع كرد اگر بچه ها خواب نبودند چه چيز بايد برايشان بگويد همه دروغ ها را شب هاي گذشته زده بود يك لحظه از خودش بدش آمد ايستاد پاهايش توان رفتن نداشت . به پاهايش زور داد وبه راه افتاد. كنار خيابان تابلوي تبليغات شهرداري زده شده بود مسابقه رنگ آميزي تخم مرغ هاي نوروزي به نظرش چندش آور آمد يعني تخم مرغي هم اضافه مياد تا رنگش كرد وبه مسابقه گذاشت آخرين باري كه تخم مرغ خورده بود را يادش نمي آمد. يا اختلال حواس پيدا كرده بود يا خيلي وقت پيش بود. چندين بار هم اين تابلو را در مسيرش ديده بود ولي توجهي نكرده  بود. فكر بچه ها مثل پتكي به سرش خورد.يعني الان خوابيده اند خدا كند خواب باشند. هميشه آن موقع شب اين خيابان خلوت بود ولي ديگر دو روز به سال نو مانده و همه در فكرسال نو بودند و آن خيابان هم پر رفت وآمد بود. با خود گفت كاش عيدي در كار نبود. مغازه اي توجه اش را جلب كرد مغازه صوتي تصويري بود تلوزيون ها را روي هم گذاشته بودند و هر كدام چيزي نشان مي داد زن و مردي به دقت به يكي از تلوزيون ها نگاه ميكردند به نظر مي رسيد قصد خريد دارند قيمت روي تلوزيون را چند بار خواند مطمئن بود درست خوانده ولي دوباره و سه باره خواند اگر درآمدش سالي اين مقدار بود ديگر لازم نبود شب ها بعد از خوابيدن بچه ها به خانه برود. برگشت و به راهش ادامه داد وسط خيابان كارگران شهرداري جدول هاي وسط خيابان را رنگ ميكردند.يك رديف سياه وسفيد و يك رديف قرمز و سفيد كارگران تند تند جدولها را رنگ ميكردند گويي براي هر كدام پول جداگانه اي گرفته باشند . آخر همه بايد براي استقبال از مهمانان سال نو آماده باشند حتي آنهايي كه شام براي خوردن در شب عيد ندارند.

اگر دختر كوچك ام خوابيده بود خيلي خوب مي شد بقیه بچه ها ديگر بزرگ شده اند هر چه باشد يك چيز هايي مي فهمند، ميفهمند كه پدرشان چيزي ندارد. مگر فقررا ميشود فهميد؟ بايد احساس كرد. دختر كوچك را هم يك كاري ميكنم. فكر هايي بود كه از سرش جدا نميشد. به طرف كوچه پيچيد راه زيادي پياده آمده بود پاهايش خسته شده بودند كوچه تاريك و خلوت بود از كنار جوب حركت ميكرد قوتي داخل جوب با آب حركت ميكرد با چشم اش دنبال كرد تا دور شد. كوچه را پيچيد ته كوچه در خانه اش را ديد دلش طوري شد.احساس سردي روي پيشاني اش حس كرد حسي شبيه آن وقتي كه از كاراخراجش كردند . پاهايش سست شد. ولي حتما دختركوچكم خوابيده اين فكر قوتي به پاهايش داد جلوي در رسيد در را باز كرد وارد حياط شد. كيسه اش را جلوي پله ها گذاشت و آهسته از پله ها بالا رفت. گوش هايش را تيز كرد صداي خنده مي آمد دختر كوچك اش با بقيه در حال حرف زدن بودند و مي خنديدند. در اتاق را باز كرد و آهسته وارد شد مثل اينكه همه منتظر اش باشند بلند شدند روي صورت زن لبخندي از رضايت بود وقتي مي خنديد زير چشمانش چين ميشد وخستگي از صورت اش پيدابود. موقع نگاه كردن به زن دخترك پاهايش را گرفته بود و هي مي گفت بابا، بابا پيراهنم قشنگه به صورت دخترش نگاه كرد معصوميت بچه گانه  روي صورت اش موج ميزد مگر ميشود تمام خواسته يك دختر6 ساله پيراهن صورتي با گلهاي بنفش باشد حرفهاي دختر يادش آمد كه وقتي صبح از خانه بيرون مي آمد گفت بابا حتما صورتي باشه . دختررا بغل كرد گيج شده بود.

زن گفت با پولي كه فرستاده بودي رفتيم خريديم. يكي بود كه نمي شناختمش . گفت از طرف تو آمده و اینکه شايد شب دير بيايي .

مرد ديگر صداي زنش را نمي شنيد فقط حركت لبانش را مي ديد. با خودش گفت مگرچنين آدمهايي باز پيدا ميشوند.  شقاقي