جنبش نیکوکاری
دختر پشت پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد مو های سیاه نرمی داشت و از وسط فرق باز کرده بود عروسک پارچه ای کهنه ای در دست داشت به نقطه نامعلومی خیره شده بود معصومیت غریبی در چهره اش بود به حرفی که بچه ها هر روز میگفتند ومسخره اش میکردند فکرمیکرد سن اش هنوز شش بهار را پر نمیکرد ولی خیلی چیز ها را از زندگی میفهمید . میفهمید که لباس اش مثل سایر همکلاسی هایش نیست . غذایی که می خورد با بقیه فرق دارد حتی این را هم می فهمید که تمام اینها به خاطر مریضی باباست . از وقتی که بابا را دیده بود همیشه روی تخت بود با سرفه های عمیق زجر آور و صورت زرد بی حال البته دیگر برایش عادی شده بود مادراش گفته بود زندگی آدمها باهم فرق دارد و خدا هر کس را دوست داشته باشد زندگی اش را با بقیه متفاوت میکند تا به حال معنی این حرف مادر را نفهمیده بود یعنی خدا هر کس را دوست داشته باشد اذیت میکند ؟! . صدای سرفه دخترک را به خود آورد نگاه اش را از بیرون کشید وبه طرف تخت دوید عروسک را به طرفی پرت کرد و ماسک اکسیژن را به دهان بابا گذاشت وقتی این کار رامیکرد قیافه اش مثل آدم بزرگ ها می شد مصمم وجدی .مرد یک نفس عمیقی کشید و با یکبار بسته وباز کردن پلک هایش از دخترک تشکر کرد . دختربرگشت ودوباره عروسک را برداشت در گوشه ای نشت و روی پاهایش خواباند! وباز منتظر ماند.