زن پرده را با آرنج اش کنار زد و وارد حیاط شد چادر را دورش حلقه زده بود .دستش یک سطل بزرگ رنگ و رو رفته سبز رنگ با لبه شکسته بود. طوری سطل را حمل میکرد که گویی جسم سنگینی داخل اش باشد دمپایی را ندیده پایش کرد و یک پله پایین امد. سطل سنگین بود همان بالای پله زمین گذاشت، از کنار دیوار کاسه روحی را برداشت و یک کاسه پر از داخل سطل برداشت و روی زمین ریخت. با پشت دستش پیشانی اش را پاک کرد نه عرقی روی پیشانی اش بود و نه دستش کثیف بود فقط از روی عادت با پشت دستش پاک میکرد کف دستش چروکیده بود ضمخت و سیاه اصلا شبیه دست زنانه نبود .

چمباتمه زد و از پله پایینی آهنی شبیه چکش را برداشت  دسته نداشت و برای همین بیشتر شبیه تکه سنگ بود تا چکش، فقط شکل آهن بالای چکش را داشت. یک طرف دراز و یک طرف مسطح ، شاید هم زمانی چکش بوده و با مرور زمان و استفاده زیاد به این شکل در آمده بود . شروع به کار کرد به نظرش امروز از کار خیلی عقب  بود . زود زود از داخل کاسه بر میداشت و صاف میکرد هر از چندی آهنی که در دست داشت به دستش میخورد و دستش را بالا میبرد و نگاه میکرد بعضی وقتها هم که دردش زیاد بود انگشت اش را داخل دهانش می برد و می مکید دیگر عادت کرده بود انگشت هایش دیگر حس آن روز های اول  را نداشت . خیلی وقت بود به دستانش کرم نزده بود هر چه باشد زن است ولی نمی شد که بزند  آخر مزاحم کارش میشد این چربی کرم ؛ انگشت ها و دست هایش باید فرز بودند چربی مانع کارش بود.

- امنه مادر یه کم صدایش را زیاد کن .

دخترک ژولیده ای از داخل ایوان بلند شد چهار سال بیشتر نداشت عروسک پلاستیکی کهنه ای در دستش بود که شبیه خودش بود موهای پریشان و زرد ، با دست کوچک اش عروسک را آویزان گرفته بود دست دیگر عروسک کنده شده بود ولباسی بر تن نداشت .

 - چشم مامان.

دیگر حرفی نزد و از ایوان داخل خانه شد صدای مجری  تلوزیون زیاد تر شد !!! 

- بععععله بینندگان عزیز از مهمانمون میخوام یه بار دیگه مواد لازم  رو یواش بگن تا یاداشت کنین .

گوش های زن تیز تر شد یک لحظه آهن را  زمین گذاشت  .

- سینه مرغ دوعدد کامل .  زن مثل اینکه وقفه ای در کارش افتاده باشد مصمم تر از قبل شروع به کار کرد! دیگر صدای تلوزیون را نمی شنید  ؛ زن مهمان و آشپز برنامه داشت با دلهره اسم مواد لازم را برای غذایی که می خواست آماده کند تند تند میگفت .  یاد نان و پیازی بود که دو روز بود می خوردند آمنه گفته بود دیگر نمی تواند بخورد پیاز تند بود و طعم بدی می داد  برای دختر چهار  ساله غذای مناسبی نبود ولی چاره ای هم نبود اگر نمی خورد گرسنه می ماند یک ضربه دیگر به دستش زد ضربه محکمی بود  خون مردگی کنار ناخن اش را با دندان نیش اش فشار داد و شروع کرد به کار کردن . میخ معوج و کج و کوله را از کاسه بر میداشت و نسبت یه انحنا و کج بودن میخ چند ضربه به بدنه میخ میزد بالا میگرفت و نگاه اش میکرد تا کاملا صاف شده باشد و داخل کاسه دیگر می انداخت  کار تکراری و خسته کننده بود میخ را که از طرف بالا و مسطح اش میگرفت کناره های میخ دست اش را اذیت میکرد ولی باید محکم میگرفت تا میخ در مقابل ضربه آهن در نرود این روزها زیاد تر از قبل به دست اش میزد فکر آمنه و خوراک اش مثل باری سنگین بود تا کی می خواست این کار را بکند شاد تا چند هفته دیگر از گرسنگی می مردند فکر های زیادی در سر داشت یک لحظه آهن را روی میخ گذاشت به نقطه ای در دیوار خیره شد و استغفرالله گفت .دخترک برگشته بود و در ایوان با عروسک نصفه اش بازی میکرد سرش را برگرداند تا دخترک را ببیند. یعنیی میشد بعد از مدت ها یک غذای گرم برای امنه درست کند سرش را برگرداند و آهن را برداشت دلش فرو ریخت یعنی با چند کاسه صاف کردن میخ کج می توان سینه مرغ خرید آن هم دو عدد کامل !!!

قیمت مواد خوراکی را به یاد نداشت یا خودش نمی خواست به یاد داشته باشد ولی می دانست با دو کاسه پر میخ میشد یک بربری گرفت . یک لحظه تمام بدنش را غر گرفت طاقت اش را از دست داد و بلند شد دم در حیاط که رسید چادر اش را از دورش باز کرد و رو به طرف آمنه گفت: ((مامان در رو روی هیچ کس باز نکن یک ساعت دیگر بر میگردم .)) و منتظر جواب دخترک نشد در را بست و رفت .!