«وای به حال مملكتی كه من بزرگترین نویسندهاش باشم »
صادق هدایت در سال 1281 شمسی در تهران، در خانواده اعتضاد الملک هدایت، به دنیا آمد.
در مورد خودش مینویسد:
من همان قدر از شرح حال خودم رَم میکنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی میخورد؟ اگر برای استخراج زایچهام است، این مطلب فقط باید طرف توجّه خودم باشد. گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجّمین مشورت کردهام اما پیش بینی آنها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقهٔ خوانندگانست؛ باید اول مراجعه به آراء عمومی آنها کرد چون اگر خودم پیشدستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانهٔ زندگیم قدر و قیمتی قایل شده باشم بعلاوه خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی میکند از دریچهٔ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیدهٔ خود آنها مناسبتر خواهد بود مثلاً اندازهٔ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر میداند و پینهدوز سر گذر هم بهتر میداند که کفش من از کدام طرف ساییده میشود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان میاندازد که یابوی پیری را در معرض فروش میگذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل میکنند
از این گذشته، شرح حال من هیچ نکتهٔ برجستهای در بر ندارد نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشتهام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بودهام بلکه بر عکس همیشه با عدم موفقیت روبهرو شدهام. در اداراتی که کار کردهام همیشه عضو مبهم و گمنامی بودهام و رؤسایم از من دل خونی داشتهاند به طوری که هر وقت استعفا دادهام با شادی هذیانآوری پذیرفته شدهاست. رویهمرفته موجود وازدهٔ بی مصرف قضاوت محیط دربارهٔ من میباشد و شاید هم حقیقت در همین باشد.
دوره دبیرستان را در 1303 به پایان برد و یک سال بعد به قصد ادامه تحصیل به بلژیک رفت اما ذوق ادبی!!! او را از ادامه تحصیل در رشته مهندسی بازداشت
سال بعد به فرانسه رفت و تا 1308 در آنجا ماند. در همین سالهای جوانی به قصد خودکشی خود را به رود "سن" انداخت اما ماهیگیری نجاتش داد و هدایت بعداً شرح این واقعه را در داستان "زنده به گور" نوشت و آن را "یادداشت های یک دیوانه" نام نهاد
نخستین نمونههای داستانهای کوتاه هدایت در همان سال خودکشی نافرجامش صورت گرفت. نمایشنامهٔ ))پروین دختر ساسان(( و داستان کوتاه ))مادلن(( را در همین دوران نوشتهاست. پس از آن خودکشی نافرجام نیز داستان معروف ))زنده به گور((، ))اسیر فرانسوی((، ))افسانهٔ آفرینش(( ، ))حاجی آقا((، رسالهٔ طنزآمیز ))البعثة الاسلامیه الی بلاد الافرنجیه (( را نوشت.
هدایت در سال ۱۳۰۹، بی آنکه تحصیلاتش را به پایان رسانده باشد، به تهران بازگشت و در بانک ملی )در قسمت محاسباتی و دفتر ارسال مرسلات) مشغول به کار شد. از وضع کارش راضی نبود و در نامهای که به تقی رضوی در پاریس نوشتهاست، از حال و روز خود شکایت میکند. دوستی با حسن قائمیان که پس از مرگ هدایت خود را وقف شناساندن او کرد در بانک ملی اتفاق افتاد. در همین سال مجموعه داستان ))زندهبهگور(( و نمایشنامهٔ ))پروین دختر ساسان(( را در تهران منتشر کرد. هدایت در این سال با مسعود فرزاد، بزرگ علوی و مجتبی مینوی آشنا شده و حلقهٔ دوستیای ایجاد میشود که نامش را گروه ربعه گذاشتند
هدایت در سال ۱۳۱۵ به همراه شین پرتو به هند رفت و در آپارتمان او اقامت کرد. در هند به فراگیری زبان پهلوی نزد دانشمند پارسی (از پارسیان هند( بهرام گور انکلساریا پرداخت و کارنامهٔ اردشیر پاپکان را در هند از پهلوی به فارسی ترجمه کرد.
در طی اقامت خود در بمبئی اثر معروف خود بوف کور را با دست بر روی کاغذ استنیسل نوشته، به صورت پلیکپی در پنجاه نسخه انتشار داد و برای دوستان خود فرستاد؛ از جمله نسخهای برای مجتبی مینوی که در لندن اقامت داشت و نسخهای برای جمالزاده که آن زمان در ژنو بود. عدهای داستان بوف کور را محصول حال و هوای هند میدانند،
اشغال ایران توسط متفقین و بازشدن فضای سیاسی
در سال ۱۳۲۰ هدایت در دانشکدهٔ هنرهای زیبا با سمت مترجم استخدام شد. با اشغال ایران به دست متفقین و باز شدن فضای سیاسی بوف کور به صورت پاورقی در روزنامهٔ ایران بهصورت سانسورشده به چاپ رسید. در سال ۱۳۲۱ مجموعهٔ سگ ولگرد را انتشار داده، ترجمههایی از شهرستانهای ایران گزارش گمانشکن و یادگار جاماسپ از پهلوی به فارسی صورت داد. بعد از ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۴ و پایان جنگ جهانی دوم انتقادهای اجتماعی صادق هدایت شدت میگیرد. داستان بلند حاجیآقا داستان کوتاه ))آب زندگی(( و مجموعهٔ ولنگاری که همه مضامین اجتماعی دارند در این دوران به چاپ رسیدند. علاوه بر این فعالیتها هدایت به نوشتن مقالههای نقد ادبی و ترجمهٔ آثاری از کافکا نیز پرداخت و در نشریههای مختلف به چاپ رساند .در سال ۱۳۲۴ هدایت سفری به تاشکند داشت و در انجمن فرهنگی ایران و شوروی از او تقدیر شد.
در این دوران بسیاری از رفقای هدایت از جمله علوی و عبدالحسین نوشین به حزب توده پیوسته بودند و در مجموع نشست و برخاست وی با تودهایها بیشتر شده بود و حتی مقالاتی در روزنامهٔ مردم که ارگان حزب توده بود با نام مستعار به چاپ رساند. لیکن علیرغم اصرار سردمداران حزب هرگز به حزب توده نپیوست.
پایان جنگ و یأس و نومیدی
پس از پایان جنگ و پیشآمدن مسائل آذربایجان هدایت از تودهایها هم سرخورده شد و بیش از پیش به شرایط بدبین شد بدبینی او به شرایط در نامههایی که به جمالزاده و شهیدنورایی نوشتهاست، دیده میشود.
در سال ۱۳۲۶ به نوشتن توپ مرواری پرداخت اما این اثر تا پس از مرگش به چاپ نرسید. معروفترین نام مستعار او که توپ مرواری هم تحت آن منتشر شد هادی صداقت است. در ۱۳۲۷ مقالهٔ ))پیام کافکا(( به صورت مقدمهای بر کتاب گروه محکومین نوشتهٔ کافکا و ترجمهٔ حسن قائمیان نوشت. در سال ۱۳۲۹ با همکاری حسن قائمیان داستان ))مسخ(( کافکا را ترجمه کرد و در مجلهٔ سخن انتشار داد. در ۱۲ آذر همان سال با گرفتن گواهی پزشکی برای اخذ روادید و فروختن کتابهایش به فرانسه رفت. در طول اقامت در فرانسه سفری به هامبورگ داشت و نیز سعی کرد به لندن برود که موفق نشد. سرانجام در ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ در آپارتمان اجارهایاش در پاریس با گاز خودکشی کرد. فرجامی تلخ که زمینه ساز بحثهای مخالف و موافق درباره او بود و هست. او نخستین نویسنده و ادیب ایرانی محسوب میشود که خودکشی کردهاست. وی چند روز قبل از خودکشی بسیاری از داستانهای چاپنشدهاش را نابود کرده بود. هدایت را در قبرستان پرلاشز به خاک سپردند. مراسم خاکسپاریاش با حضور عدهای قلیل از ایرانیان و فرانسویان صورت گرفت.
ازمشهورترين آثارصادق هدايت ميتوان به كتاب هاي زير اشاره كرد:
بوف كور ، سگ ولگرد ، سه قطره خون ، حاجي آقا ، وغ وغ ساهاب (بام ، فرزاد). توپ مرواري ، سايه مغول ، انسان و حيوان ، ترانه هاي خيام ، سايه و روشن ، علويه خانم ، پروين دختر ساسان ، ولنگاري ، مازيار (با مجتبي مينوي). افسانه آفرينش ، اصفهان نصف جهان ، فوايد گياه خواري و زنده بگور ، و از ترجمه هاي او يادگار زريران ، گزارش كمان شكن ، كارنامه اردشير بابكان ، گجستك ابالش ، زند و هومن يسن ، مسخ و غيره است
بوف کور مشهورترین اثر صادق هدایت نویسنده معاصر ایرانی، رمانی کوتاه و از شاهکارهای ادبیات سدهٔ ۲۰ است.
این رمان به سبک فراواقع نوشته شده و تکگویی یک راوی است که دچار توهم و پندارهای روانی است. این کتاب تاکنون از فارسی به چندین زبان از جمله انگلیسی و فرانسه ترجمه شدهاست.
خلاصهٔ داستان:تمامی رمان از زاویه دید اول شخص روایت میشود و از دو بخش نسبتاً مستقل تشکیل شدهاست. این دو بخش گاه با استفاده از شباهت توصیفها و اشارهها به هم مربوط میشوند.
کتاب با این جملات مشهور آغاز میشود «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره آهسته روح را در انزوا میخورد و میتراشد. اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که اين دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان سعی میکنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند -زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برايش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بهوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تأثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید». در این بخش (که ساکن خانهای در بیرون خندق شهر ری است) به شرح یکی از این دردهای خورهوار میپردازد که برای خودش اتفاق افتاده. وی که حرفهٔ نقاشی روی قلمدان را اختیار کردهاست به طرز مرموزی همیشه نقشی یکسان بر روی قلمدان میکشد که عبارتست از دختری در لباس سیاه که شاخهای گل نیلوفر آبی به پیرمردی که به حالت جوکیان هند چمباتمه زده و زیر درخت سروی نشستهاست هدیه میدهد. میان دختر و پیرمرد جوی آبی وجود دارد.
ماجرا از اینجا آغاز میشود که روزی راوی از سوراخ رف پستوی خانهاش (که گویا اصلاً چنین سوراخی وجود نداشتهاست) منظرهای را که همواره نقاشی میکردهاست میبیند و مفتون نگاه دختر (اثیری) میشود و زندگیاش به طرز وحشتناکی دگرگون میگردد تا اینکه مغربهنگامی دختر را نشسته در کنار در خانهاش مییابد. دختر چندهنگامی بعد در رختخواب راوی به طرز اسرارآمیزی جان میدهد. راوی طی قضیهای موفق میشود که چشمهای دختر را نقاشی و آن را لااقل برای خودش جاودانه کند. سپس دختر اثیری را قطعه قطعه کرده داخل چمدانی گذاشته و به گورستان میبرد. گورکنی که مغاک دختر را حفر میکند طی حفاری، گلدانی مییابد که بعدا به راوی به رسم یادگاری داده میشود. راوی پس از بازگشت به خانه در کمال ناباوری درمییابد که برروی گلدان (=گلدان راغه) یک جفت چشم درست مثل آن جفت چشمی که همان شب کشیدهبود، کشیده شدهاست.
پس راوی تصمیم میگیرد برای مرتب کردن افکارش نقاشی خود و نقاشی گلدان را جلوی منقل تریاک روبروی خود گذاشته و تریاک بکشد. راوی بر اثر استعمال تریاک، به حالت خلسه میرود و در عالم رویا به سدههای قبل باز میگردد و خود را در محیطی جدید مییابد که علیرغم جدید بودن برایش کاملاً آشنا است.
خلاصهٔ بخش دوم
بخش دوم، ماجرای راوی در این دنیای تازه (در چندین سده قبل) است.
از اینجا به بعد راوی مشغول نوشتن و شرح ماجرا برای سایهاش میشود که شکل جغد است و با ولع هرچه تمامتر هرآنچه را که راوی مینویسد میبلعد. راوی در اینجا شخص جوان ولی بیمار و رنجوریست که زنش (که راوی او را به نام اصلی نمیخواند بلکه از وی تحت عنوان لکاته یاد میکند) از وی تمکین نمیکند و حاضر به همبستری با شوهرش نیست ولی دهها فاسق دارد. خصوصیات ظاهری «لکاته» درست همانند خصوصیات ظاهری «دختر اثیری» در بخش نخست رمان است. راوی همچنین به ماجرای آشنایی پدر و مادرش (که یک رقاصهٔ هندی بودهاست) اشاره میکند و اینکه از کودکی نزد عمهاش (مادر «لکاته») بزرگ شدهاست.
او در تمام طول بخش دوم رمان به تقابل خود و رجّالهها اشاره میکند و از ایشان ابراز تنفر میکند. وی معتقد است که دنیای بیرونی دنیای رجالههاست. رجّالهها از نظر او «هر یک دهانی هستند با مشتی روده که از آن آویزان شدهاست و به آلت تناسلیشان ختم میشود و دائم دنبال پول و شهوت میدوند».
پرستار راوی دایهٔ پیر اوست که دایهٔ «لکاته» هم بودهاست و به طرز احمقانهٔ خویش (از دید راوی) به تسکین آلام راوی میپردازد و برایش حکیم میآورد و فالگوش میایستد و معجونهای گونهگون به وی میخوراند.
در مقابل خانهٔ راوی پیرمرد مرموزی(= پیرمرد خنزرپنزری) همواره بساط خود را پهن کردهاست. این پیرمرد از نظر راوی یکی از فاسقهای لکاتهاست و خود راوی اعتراف میکند که جای دندانهای پیرمرد را بر گونهٔ «لکاته» دیدهاست. به علاوه راوی معتقد است که پیرمرد با دیگران فرق دارد و میتوان گفت که یک نیمچه خدا محسوب میشود و بساطی که جلوی او پهن است چون بساط آفرینش است.
سرانجام راوی تصمیم به قتل «لکاته» میگیرد. در هیاتی شبیه پیرمرد خنزرپنزری وارد اتاق لکاته میگردد و گزلیک استخوانیی را که از پیرمرد خریداری کردهاست در چشم لکاته فرو کرده و او را میکشد. چون از اتاق بیرون میآید و به تصویر خود در آیینه مینگرد میبیند که موهایش سفید گشته و قیافهاش درست مانند پیرمرد خنزرپنزری شدهاست.
هدايت آن طور كه بود:
هدایت، در واقع در تمام عمر، از رانت نفوذ اعضای خانوادهاش در دستگاه رژیم پهلوی برخوردار بود. دوست صمیمیاش، فریدون هویدای بهایی نیز به این نكته اشاره كرده است:
خوب؛ برای اینكه هم پدرش و هم عمویش آدمهای خیلی مهمی در دستگاه بودند، كسی جرئت نمیكرد صدمهای به هدایت برساند.
هدایت نه در فرانسه و نه در بلژیك، هرگز به تحصیلات عالیه (دانشگاهی) نپرداخت؛ بلكه در هر دوی این كشورها، به تصریح نامه خودش، در یك مدرسه فنی (ظاهراً مشابه هنرستانهای فنی خودمان) به تحصیل مشغول شد. زیرا از هر چه بگذریم، او نتوانسته بود تحصیلات متوسطه را در داخل كشور به پایان برساند و دیپلم بگیرد.
هدایت این نامه را در شانزدهم شهریور 1309، از تهران، برای «وزارت جلیلة طرق و شوارع» فرستاده است :
این بنده، صادق هدایت، چهار سال پیش، از طرف وزارت جلیلة فواید عامه سابق برای راه سازی به اروپا رهسپار شدم .مدت هشت ماه در مدرسة مهندسی «گان» مشغول تحصیل بودم. لكن چون آب و هوای آن شهر به مزاج بنده سازگار نبود و مجبور بودم، از این رو، با اجازة وزارت جلیله به فرانسه منتقل شدم. و چون برای تحصیل معماری و راهسازی به فرنگ رفته بودم، برای امتنان اوامر وزارت جلیله، به مدرسة Travux PULP داخل و در رشتة ساختمان به تحصیل اشتغال داشتم. تا اینكه دورة این مدرسه را طی كردم. ولی از آنجایی كه تصدیق این مدرسه كه دولتی نبوده و اهمیت مدارس رسمی را نداشت، خیال ورود به مدرسة معماری را داشتم، كه در نتیجة مخالفتهایی كه ذكرش موجب تطویل كلام و تصدیع خاطر مبارك است، این كار عقیم ماند، و بالاخره منجر به این شد كه از محصلین [توجه شود] وزارت جلیلة فواید عامه خارج، و جزو محصلین وزارت جلیله معارف شوم. و چون پیوسته مخالفت با ورود اینجانب به مدرسة معماری دولتی ادامه داشت، ناگزیر به بازگشت به تهران شدم.
م.فرزانه نوشته است: هدایت در آخرین ماههای عمرش، كوشید همة نوشتههای منتشر نشده و باقیماندة خود ـجز دو اثر شدیداً ضد اسلامیاش، البعثة الاسلامیه الی بلاد الافرنجیه و توپ مرواریـ را از بین ببرد. در این حال، نفرتی كه همیشه از مردم كشورش داشت، در او به اوج خود رسیده بوده است :
((می خواهم هفتاد سال سیاه چیز ننویسم. مرده شور ببرند! عقم مینشیند كه دست به قلم ببرم، به زبان این رَجّالهها چیز بنویسم ... یك مشت بیشرف! ... یك خط هم نباید بماند ...
تازه داشتم بلد میشدم. اول كارم بود. اما این اراذلْ لیاقت ندارند كه كسی برایشان كاری بكند! یك مشت دزد قالتاق ...))
مضامین آثار و سخنان هدایت، نیز گواهی صریح و خالی از هرگونه شبهه دوست جوان و مرید صادقِ مورد اعتمادِ او، م.فرزانه، حاكی از آن است كه صادق هدایت، در واپسین ایام عمر، هیچ گونه اعتقادی به خدا و عالم غیب و هیچ دینی نداشته، و به شخصی كاملاً ماتریالیست تبدیل شده بوده است. فرزانه در توضیح آنكه چرا هدایت، در پایان، تمام دستنوشتههای خود، جز دو نوشتة كاملاً ضد اسلامی البعثة الاسلامیه الی بلاد الافرنجیه و توپ مرواری را از بین برد، اظهار داشته است :
زیرا بعد از یك عمر تلاش و جستجوی در عالم بیم و امید، هستی و نیستی، كمال مطلوب ... شخصیت دومی پیدا كرده كه «هادی صداقت» [نظیرة معكوس «صادق هدایت»] است. و هادی صداقتْ خرقة اندیشههای ماورای طبیعی را دور میاندازد [توجه شود!] و با سرِ بلند، روی باز، در مقابل این درة شاداب و پررنگ زندگی، كه از مواهب قابل لمس سرشار است، میایستد و شهادت میدهد كه ضربتهای ویرانگر را دست غیب نمیزند. اصلاً دستِ غیبی كه بخواهد بشر را زار و خفیف كند، وجود ندارد؛ و آنچه جلو آمیزش با پرتو خورشید را میگیرد، سایة پرچین و چروك حماقت و خرافات است، كه ظالم و مظلوم به بار میآورد.