با غرور ششصد و هفتاد و هشت بار به دیوار مستراح های عمومی بنویسم “خط نوشتم که خر کند خنده”...
تولد
فرخ زاد روز هشتم دی ماه سال 1313 در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران به دنيا آمد. وي فرزند چهارم توران وزیری تبار و سرهنگ محمد فرخزاد است برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد نام دارد.
فروغ فرخزاد ۱۲ سال پیش از مرگش، اولین شعر خود را در مجله اي به نام مجله روشنفکر به چاپ رساند و همان هفته بود که صدها هزار نفر با خواندن شعر بیپروای او با نام شاعری تازه آشنا شدند ؛ و در همان روزها بود که یکی از شاعران معروف، او را در بیپروایی و دریدن پرده ریاکران با حافظ [ بخشيد؛ غلط زيادي کرده ] تشبیه کردو نوشت: «که اگر در قدرت کلام هم به پای لسانالغیب برسد حافظ دیگری خواهیم داشت.!!!»
فروغ با مجموعههای اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی شعر گفتن خود را آغاز كرد كه البته اگر اسم شعر را بتوان بر آثار او گذاشت .
فروغ در سال ۱۳۳۰ در ۱۶ سالگی با پرویز شاپور كه پسرخاله وی بود، ازدواج کرد. این ازدواج در سال ۱۳۴۳ به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج، پسری به نام کامیار شاپور بود. فروغ پیش از ازدواج با شاپور، با وی نامهنگاریهای عاشقانهای داشت. كه بعد از مرگ وي اين نامه هاي عاشقانه توسط فرزند وي منتشر شد .
سفر به ایتالیا
پس از جدایی از شاپور، فروغ فرخزاد به سفر اروپا مي رود. با آنکه زندگی روزانهاش به سختی میگذشت، به تأتر و اپرا و موزه میرفت. وی د ر این دوره زبان ایتالیایی و همچنین فرانسه و آلمانی را آموخت.
در سال ۱۳۳۷ سینما توجه فرخزاد را جلب میکند. و در این مسیر با ابراهیم گلستان يكي از فيلمسازان آشنا میشود. و چهار سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ فیلم ((خانه سیاه است)) را در آسایشگاه جذامیان تبریز میسازند. و در سال ۱۳۴۲ در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده بازي مي كند . در زمستان همان سال فیلم ((خانه سیاه است )) برنده جایزه نخست جشنواره اوبرهاوزن مي شود . وي در مصاحبهای در بارهی این جایزه گفت:
( این جایزه برایم بی تفاوت بود. من لذتی را که باید میبردم از کار برده بودم. ممکن است یک عروسک هم به من بدهند. عروسک چه معنی دارد؟ جایزه هم عروسک است…)
پایان زندگی
آخرین مجموعه شعری که فروغ فرخزاد، خود، آن را به چاپ رساند مجموعه تولدی دیگر است. این مجموعه شامل ۳۱ قطعه شعر است که بین سالهای ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۲ سروده شدهاند. به قولی دیگر آخرین اثر او «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد است» که پس از مرگ او منتشر شد.
فروغ فرخزاد در روز ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ هنگام رانندگی با اتوموبیل جیپ شخصیاش، بر اثر تصادف در جاده دروس-قلهک در تهران جان باخت. جسد او، روز چهارشنبه ۲۶ بهمن با حضور نویسندگان و همکارانش در گورستان ظهیر الدوله به خاک سپرده شد.
اما سخن ما :
مجموعه (( اسیر)) سند اسارت او را برای عشرت طلبان روشنفکر نمای وابسته به رژیم پهلوی و بیگانگان نشان مي دهد . در روزگاری که شهید نواب صفوی فریاد میزند «بر سر این مملکت چه آمده خیابانهایش را مشروب فروشی ها و کوچه هایش را فاحشه خانه ها سر گرفته اند» اتفاقی عجیب نیست که چنین اشعاری مجلات و کتاب فروشی ها و ... را مزین کنند.
شرایط به گونه اي بود كه مجموعه اسیر که از لحاظ ساخت شعری تقلیدی بود از کارهای فریدون توللی و از جهت مفهوم در سطح بسيار پايين در حد صفر، و واقعا چه میشود که این اشعار چند بار به چاپ میرسند. وقتی شما به آدم های اطراف فرخزاد نگاه کنید بهتر از عقاید او آگاه میشوید .مشتی همه کاره نظير ابراهیم گلستان ، یدالله رویایی و نادر نادرپور . همین ها کافی هستند تا شخصيت وي مشخص شود .
گزيده اي از بعضي از شعر هاي (بخوانيد معر هم وزن شعر) فرخ زاد:
1)...چه می تواند باشد مرداب
چه می تواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فاسد
افکار سردخانه را جنازه های باد کرده رقم می زنند .
نامرد ، در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک ....آه
وقتی که سوسک سخن می گوید .
چرا توقف کنم؟...
...من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط باید
در خواب ، خواب ببیند
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را
نمیشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت.
*کسی که مثل هیچکس نیست - ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد*
2)دعوت
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و مي دانم
چرا بيهوده مي گوئي، دل چون آهني دارم
نمي داني، نمي داني، كه من جز چشم افسونگر
در اين جام لبانم، باده مرد افكني دارم
چرا بيهوده مي كوشي كه بگريزي ز آغوشم
از اين سوزنده تر هرگز نخواهي يافت آغوشي
نمي ترسي، نمي ترسي، كه بنويسند نامت را
به سنگ تيره گوري، شب غمناك خاموشي
بيا دنيا نمي ارزد باين پرهيز و اين دوري
فداي لحظه اي شادي كن اين رؤياي هستي را
لبت را بر لبم بگذار كز اين ساغر پر مي
چنان مستت كنم تا خود بداني قدر مستي را
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و مي دانم
كه سرتاپا بسوز خواهشي بيمار مي سوزي
دروغ است اين اگر، پس آن دو چشم رازگويت را
چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه مي دوزي
3)...شهر ستارگان گران ‚ وزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر
گهواره مولفان فلسفه ی " ای بابا به من چه ولش "کن
مهد مسابقات المپیک هوش - وای
جایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت میزنی از آن
بوق نبوغ نابغه ای تازه سال می آید
و....
*بعد از تو - ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد*
4)من زنده ام بله مانند
زنده رود که یکروز زنده بود
و از تمام آن چه که در انحصار مردم زنده ست بهره خواهم برد
من می توانم از فردا
در کوچه های شهر که سرشار از مواهب ملیست
و در میان سایه های سبکبار تیرهای تلگراف
گردش کنان قدم بردارم
و با غرور ششصد و هفتاد و هشت بار به دیوار مستراح های
عمومی بنویسم
“خط نوشتم که خر کند خنده”...
...من می توانم از فردا
با اعتماد کامل
خود رابرای ششصد و هفتاد و هشت دوره به یک دستگاه مسند مخمل پوش
در مجلس تجمع و تامین آتیه
یا مجلس سپاس و ثنا میهمان کنم
زیرا که من تمام مندرجات مجله هنر و دانش و تملق و کرنش را می
خوانم
و شیوه درست نوشتن را می دانم
*مرز پر گهر - تولدی دیگر*
...
4) ميتوان فرياد زد
با صدائي سخت کاذب ، سخت بيگانه
" دوست ميدارم "
ميتوان در بازوان چيرهء يک مرد
ماده اي زيبا و سالم بود
با تني چون سفرهء چرمين
با دو پستان درشت سخت
ميتوان در بستر يک مست ، يک ديوانه ، يک ولگرد
عصمت يک عشق را آلود
ميتوان با زيرکي تحقير کرد
هر معماي شگفتي را
ميتوان تنها به حل جدولي پرداخت
ميتوان تنها به کشف پاسخي بيهوده دل خوش ساخت
پاسخي بيهوده ، آري پنج يا شش حرف
ميتوان يک عمر زانو زد
با سري افکنده ، در پاي ضريحي سرد
ميتوان در گور مجهولي خدا را ديد...
خودمان قضاوت کنید.